مردان اين قدم را بايد که سر نباشد

شاعر : خواجوي کرماني

مرغان اين چمن را بايد که پر نباشدمردان اين قدم را بايد که سر نباشد
وان پا نهد درين ره کش بيم سر نباشدآن سر کشد درين کو کز خود برون نهد پي
زيرا که هيچ راهي بي راهبر نباشددر راه عشق نبود جز عشق رهنمائي
تيغ جفاي او را جز جان سپر نباشدتير بلاي او را جز دل هدف نشايد
وانکو نظر نبازد صاحب نظر نباشدهر کو قدح ننوشد صافي درون نگردد
با دوست ملک عالم سهلست اگر نباشدگر وصل پادشاهي حاصل کند گدائي
پيش عقيق شيرين قدر شکر نباشدجز روي ويس رامين گل در چمن نبيند
آمد شبي که آنرا هرگز سحر نباشدچون طره‌ي تو يارا دور از رخ تو ما را
بيرون ز روي چون زر وجهي دگر نباشداز بنده زر چه خواهي زآنرو که عاشقانرا
وانکو کمر ببيند در بند زر نباشدهر کان دهن ببيند از جان سخن نگويد
و آشفته‌ئي ز زلفت آشفته‌تر نباشدافتاده‌ئي چو خواجو بيچاره‌تر نخيزد